بیشتر عارفان ترک دنیا گفتند تا در گوشهی عزلت به تفکر بپردازند. استاد الهی عکس این راه را برگزید: به اجتماع آمد تا به تفکر بپردازد، به عبارتی، او زندگی از پیش ترسیمشدهای را که در گوشهی عزلت همواره صَرف ریاضت و مراقبه میشد ترک گفت تا به شیوهی تازهای از معنویت بپردازد، معنویتی که باید در بطن جامعه به عمل درآید، و هدف از آن، توجه دائم به مبدأ در زندگانی عادی روزمره است. استاد الهی، با اختیارِ شغل اداری در سال ۱۳۰۹ شمسی (۱۹۳۰م)، نهتنها عزلتگزینی را کنار گذاشت بلکه از تمامی برداشتهای سنتی فراتر رفت. این بِستر تازه به او امکان داد تا مشی فکری خود را گسترش دهد و اصول اخلاقی ناشی از آن را به آزمون بگذارد.
ریاضتهایی که قبل از ورودم به اداره کشیدم، هر دوازده سال آن به اندازهی یک سال در اداره بودن اجر نداشت.
هنگام تولد استاد الهی در سال ۱۲۷۴ش (۱۸۹۵م)، حدود صد سال از سلطنت سلسلهی قاجار بر ایران میگذشت. سی سال بعد، با برافتادن قاجاریه، رضا خان به سلطنت رسید، و به قصد مدرنسازی سریع کشور امور دولتی را بنا بر الگوی غرب سامان داد و نظام قضایی و مدنی نوینی را بنیان نهاد. طبعاً میبایست مدت زمانی بگذرد تا این دگرگونیها بر جامعهای که همچنان تحت تأثیر سنن و آداب قاجار بود، تأثیر بگذارد. زمانی که استاد الهی شغل قضایی اختیار کرد، ساختاری کم و بیش فئودالی همچنان بر مملکت حاکم بود و خاندانهای قدرتمند، نقش اربابی خود را همچنان ایفا میکردند. شهرهای کوچک تحت نفوذ فئودالها بودند و تاجران ثروتمند یا ملاکین بزرگ برای کنترل دستگاه اداری و قضایی سخت اعمال نفوذ میکردند.
در کرمان رئیس دادگاهها بودم، دو فامیل بزرگ و بسیار متنفذ بودند به نام «د» ها و «ز» ها. «د» ها تحریک میکنند و یک باغ میوه از «ز» ها را از ریشه میکنند و میسوزانند، به دادگستری شکایت میشود. «د» ها مبلغ ۲۴ هزار تومان به مستنطق (بازپرس) رشوه میدهند که «ز» ها را محکوم کند. بازپرس هم به بهانهی فقدان دلیل «د» ها را تبرئه میکند. «ز» ها اعتراض میدهند و شکایت پیش من آمد. دیدم دلیل خیلی آشکار است. دستور دادم قرار بازپرس را فسخ کنند و پرونده را دوباره به جریان بیندازند.
روزی که قرار آمد، از طرفین دعوا آنقدر جمعیت توی دادگستری ریخته بود که معاونین میترسیدند مسئولیت پرونده را بپذیرند. گفتم خودم رسیدگی میکنم. چون در آن موقعیت صلاح نبود، گفتم فردا رأی دادگاه را ابلاغ میکنم.
شب، حاجی «ش» نامی که هم درویش و هم مداح بود، نزدم آمد و گفت: «د» ها مرا فرستادهاند و گفتهاند: ۲۴ هزار تومان به بازپرس دادهایم، دو برابر آن را به آقای رئیس میدهیم که حکم قبلی را تأیید کند. اگر چنانچه غیر از این باشد، هم در مقامات بالای مرکز دست داریم و هم در محل میتوانیم کارهایی بکنیم. به او جواب دادم، به آنها بگو: من نه از دادگستری میترسم و نه از شما، هر چه از دستتان برمیآید کوتاهی نکنید. آنچه رأی خودم است خواهم داد. حاجی «ش» که رفت، از طرف «ز» ها آمدند گفتند: ما فهمیدیم به «د» ها چه جوابی دادهاید، ما بیشتر میدهیم که به حقانیت رأی بدهید. آنها را هم جواب کردم. شهربانی هم از این وضعیت ترسیده بود و بدون آنکه بدانم تمام شب را اطراف خانهام کشیک گذاشته بود.
فردا به دادگستری رفتم، جمعیت کثیری از طرفین حاضر بودند، رأیام را دادم و رأی بازپرس را فسخ کردم، هیچ غلطی هم نتوانستند بکنند. فقط آبروی بازپرس را بردند … پولشان را از او میخواستند. او را صدا زدم و شدیداً توبیخش کردم.
در چنین محیطی بود که استاد الهی، در سال ۱۳۱۳ش (۱۹۳۴م) به کار قضاوت پرداخت و تا پایان نیز، در سال ۱۳۳۶ش (۱۹۵۷م)، همچنان متحمل این گونه فشارها بود. او در طول زندگی حرفهای، ناگزیر از مقابله با فشارهای متنفذین محلی یا توصیههای وزارتیِ متأثر از آنها بود. از آنجا که درستکاری و عزم راسخ او در اجرای عدالت مانع همکاری او در اَعمال خلاف قانون یا تصمیمگیریهای خلاف اخلاق بود، بنا به توصیهی همین افراد، محل کار او دائم عوض میشد. این نقل و انتقالات مکرر که بالطبع دشواریهای بسیاری داشت، باعث شد به دفعات از خانواده جدا بماند یا آنها را به مناطق دورافتادهی بد آب و هوا ببرد.

دادستان خرمآباد بودم، دو برادر تاجر و بسیار ثروتمند بودند. یکی از آن دو میمیرد و پنج فرزند (چهار دختر و یک پسر)، از خود به جای میگذارد. برادر دیگر دو دختر بزرگتر را برای پسرهایش عقد میکند و بیوهی او را هم برای خود عقد میکند. دو دختر و یک پسر صغیر و بیپناه دیگر باقی میمانند. من هم به هر کجا که منتقل میشدم، اولین کار قضاییام را با رسیدگی به امور صغار شروع میکردم. به پروندهی کذایی رسیدم، دیدم دادستانهای قبل هم این پرونده را خواستهاند و بعد ناتمام باقی گذاشتهاند. پرونده را به جریان انداختم و تاجر را احضار کردم، خیلی هم متنفذ بود. نزدم آمد و با کلمات چاپلوسانه از قبیل من چاکرم، من مخلصم و غیره و غیره برخورد بسیار گرمی کرد و گفت: قربان احتیاج به این کارها نیست، در قیمومت بنده هیچ گونه ایرادی نیست. به او گفتم دوازده سال است که حساب صغاری را که تحت قیمومت شما هستند، ندادهاید. جواب داد: ای آقا، احتیاجی به حساب نیست، زیرا زنش که فعلاً زنم است و دو تا از دخترهایش هم که عروسم هستند، بقیهی بچهها هم مثل فرزند خودم هستند. ولی چشم، اطاعت امر شما را میکنم و فردا حساب را میآورم. فردا آمد، با یک پاکت بزرگ پر از اسکناس. از او پرسیدم این چیست؟ سرش را پایین انداخت و گفت: قربان این یک هدیهی ناقابل است، جز من و شما کسی دیگر اینجا نیست. به او گفتم اشتباه میفرمایید، یکی دیگر هم هست و آن خداست. آنوقت فهمیدم علت سکوت پرونده تا به حال برای چه بوده.
خلاصه به هر دری زد، حتی از وزارتخانه هم توصیه آمد اعتنا نکردم و بر سر رأی خود ایستادم که باید حساب صغار را پس بدهد. بالاخره به او اخطار کردم که اگر در ظرف ۲۴ ساعت حساب صغار را ندهد، زندانش میاندازم. وقتی خود را مجبور دید گفت: عدهای از علما را بفرستید تا حساب بگیرند. من هم چهار نفر از علمای بینظر را فرستادم و بعد از یک ماه زحمت، حساب را آوردند. حساب ثروت سرسامآور بود، تازه این فقط آن مقدار بود که توانسته بودند حساب کنند. فوراً او را از قیمومت خارج کردم و املاک را به صغار برگرداندم. حالا چقدر از آن مال را خورده بود، خدا میداند.
به نظر من آن مأموری که رشوه میگیرد و رسیدگی نمیکند، گناهش از رشوه دهنده بیشتر است.
استاد الهی، علیرغم این سختیها، نزدیک به سی سال خدمت کرد و به تدریج مدارج میان کفالت دادگاه بخش تا ریاست دادگستری، دادستانی و ریاست دادگاه جنایی را که بالاترین رتبه در رشتهی قضایی است طی کرد. بعدها، ضمن صحبت دربارهی این دوران و تأثیر آن در مسیر معنویاش میگفت که یک سال کار در دستگاه قضایی و تلاش در انجام وظیفه و اجرای عدالت به قصد جلب رضای خدا، تجارب معنوی بیشتری به او داده تا دوازده سال ریاضت بیوقفه در دوران نوجوانی و جوانیاش.
گفتارهای بسیاری در دو جلد کتاب آثارالحق از اتفاقاتی که در دوران قضاوت استاد روی داده به چشم میخورد. در این گفتارها استاد بیان میکند که چگونه به کار قضاوت وارد شد، در دوران اشتغال چگونه کار کرد و چرا پیش از موعد و به درخواست خود بازنشسته شد. توضیحات مفصلی که در بخشهای مختلف کتاب آثارالحق آمده همگی نشان از همان آزمونهایی دارد که خود در بطن اجتماع برای به چالش کشیدن مشی فکریاش ایجاد کرد.